من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها


کجا خسپد کسی کش می خلد در سینه عقربها

همه شب در تب غم می پزم با زلف او حالی


چه سوداهاست این یارب که با خود می پزم شبها

گهی غم می خورم گه خون و می سوزم به صد زاری


چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها

چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی


چنین کز یاربم می خیزد از هر خانه یاربها

دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من


به خون دیده دشنامی که نشنیدم ازان لبها

ز خون دل وضو سازم، چو آرم سوی او سجده


بود عشاق را، آری، بسی زینگونه مذهبها

به ناله آن نوای بار بد برمی کشد خسرو


که جانها پای کوبان می جهد بیرون ز قالبها